*❤*دختــران دریـــا*❤*

به وبلاگ ما خوش آمدید ...

 

بیا و همراهی ام کن ...

میان این همه احساس زیبا ؛

که خودت به میهمانی شان دعوتم کردی !

بیا که نگاه مهربان و شیرینت را در تک تک ثانیه های

این روزهای تقریبا و به ظاهر آرام کم دارم ...

میان این همه آدم، این همه قلب مهربان و دست های گرم از محبت

دلم صادقانه می خواهد شادی اش را تنها با تو تقسیم کند ...

تویی که حتی نگاهت مرهم بود بر روی غم و دلتنگی لحظه هایم

دلم برای دیدنت تنگ است ، سخت و زیاد ...

دغدغه نبودنت تنها دلهره ی آرامش این روزهایم شده

نه ... هرگز دلم نمی خواهد زندانی ات کنم برای قلبم و با زنجیر احساسم

دل من می خواهد عاشقانه ای داشته باشیم آزاد و رهــا

و تو در عین آزادی دستانت برای همیشه برای قلبم بمانی،

من می توانم حضورت را قاب کنم در نیستی هایت،

برای دلداری دلتنگی هایم

اما هجوم حضورت عالم دیگری دارد...!

[ دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:,

] [ 1:55 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

کلماتم را در جوی سحر می شویم

لحظه هایم را

در روشنی باران ها

تا برای تو شعری بسرایم روشن

تا که بی دغدغه

بی ابهام

سخنانم را در حضور باد

این سالک دشت و هامون

با تو بی پرده بگویم

که تو را

دوست می دارم تا مرز جنون.

«شفیعی کدکنی»

[ شنبه 3 فروردين 1392برچسب:,

] [ 18:37 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

چشمهـا را بر دریچـه ی انتظــار پلـک نمی زنم.

اشکهـا در بستر گونه ها سرود دلتنگی سر می دهند.

آن سوی وسعت بـارانی دل آفتـاب، یـاد تو جـاریست.

ساحل ماسه ای دستـانم هنـوز از عشــق تو نمنـاـک است.

نیلوفران خیس از شرم نگاهت شعر شادی زمزمه می کنند.

نبض زمـان نفـس نفس میزند از حســرت دیــدارت ...

آغوش سرد دشت روزهاست گرمی عشق تو را منتظر است.

بیا که غـروب دیگر از غربتش به تنگ آمده است.

بیـا دیگر...

[ 15 اسفند 1391برچسب:,

] [ 11:39 ] [ ]

[ ]

 

آن قدر از تو دور شدم که جز خاطراتــت هیچ ردی در روزگــارم نیست ،

آن قدر در غربتت محصور شدم که دیگر در خاطر هیچ کس نمی جنبم ؛

هیچ کس مرا به خاطـر نمی آورد و من تنها اسیر حســرت یک نگاهــم

آه ! چقـــدر دلـــم گرفتـــه است و چقـــدر دلـــم برایت تنــــگ است ...

دلم برای غروب هایی که با تو تا ته دنیا می دویدم و برای باران هایی که بوی تو را میداد

و نسیمی که یاد تو را بر مرز و بوم می پاشید و بهـار نارنج هایی که رنگ و بوی زیبایت را

به خود داشتند، تنـــگ است.

دلـم برای نیمکتـی که پر از خاطــره هایی که دوست داشتن را به نظاره می نشستند ،

و آلاچیقی که همیشه صدای قهقهه اش خواب را از کلاغ ها می گرفت و از بوی عشـق

لبــریــز بــود ، تنــگ است ...

و گـل هــایی که هر روز صبــح از بــاغچه باغبـــان پیر و مهــربان می چیــدیم و

گوشه ی اتاق آویزان می کردیم و پنجره ای که رو به خاطراتمان باز می شد ...

و دلتنگـی های شبـــانه ای که در کوچـه باغ ها قــدم میزد ...

و من و تو و "مایی" که جداناشدنی بود ... آه از دست تقدیر ...

الهی غرورش بشکند که نمک خاطرم را خورد و نمکدان دلم را شسکت و

تو را از من و مرا از تو ربود ...

آری اکنون مدت هاست که دیگر هیچ باغ و نارنج و کوچه و چراغ و دیواری ما را نمی بیند

حتی شنیده ام که مرا از یاد برده اند ...

اما دلم هنوز برایت مثل روز اول می تپـد ...

و تو چه میدانی که چقدر دلم برایت تنگ است ...

[ جمعه 29 دی 1391برچسب:,

] [ 18:9 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

قـرار عاشقـی ما ،

روی نیمکت چوبیِ خاطــره های ماندگار

زیر تک درخت *سـایــه* گستر بــاغ آرزو ...

بیـایی یا نیـایی تمـــام نمی شــوم ،

من شعــر حضــورت را مدت هاست سروده ام ...

بمــانی یا نمــانی ،

ســردتر از این نمی شوم ...

من سال هاست قصـه ی دنباله دار غصــه ها شده ام

بگـویی یا نگـویی پاسخــی نیست مـــرا ،

من فصــل هاست که طـرح سکوت شده ام ...

بخـواهی یا نخـواهی در قرار عاشقــانه ام؛ حتــی یک طرفه

تنــها با اجــازه پرنـده های مهـاجر، مــرورت می کنم ...

و باکـــم نیست از انتـــظار ...

که عادت بد ثانیه هایم شده است !

[ شنبه 9 دی 1391برچسب:,

] [ 15:51 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

خوب مـــن ...

بیـــا کمی بچشیــم طعم شیرین با هم بودن ها را

میان هجـــوم بی وقفــه ی تنهــایی های خاموش ...

بیـــا تا قـــدم برداریم ، با هم ... شانـهبه شانه ...

دست در دست و بشکنیــم حصــار دیوارهای سخت آجری را

بیــا علی رغم زمینیبودنمــان نگاهمان آســمانی باشد

قلب های کوچکمــان دریــایی ...

بیــا شکست دهیم تلخی هایی را که شکسته اند آدم های شکستنی دیارمان را

با عشق ... با احساس ... با دست های در هم گره خورده به مهــری

که توانشان دوچندان شده ...

کنــار بگذاریم سستی ها را و برای خودمان برای احساسمان ؛

سنگ تمـام بگذاریم ...

بیـا باور کنیم که می شــود هنـوز ... با احساس بود و زیست و دوام آورد

زندگی را !

خوب مــن ...

من آماده ام تا با تو خاطراتم را بسازم از عشق

و تمام دلم را وقف احساست کنم ...

من آماده ام تا قدم بگذاریم با هم ،

در راه برای همبودن و ماندن و حتی مردن

بیــا تا ناامیدی رخنه نکرده میان اشتیاق عاشقــانه وجــودم ...

تا هنــوزمی تپد دلــم ... بینابین تپش های بی قرارقلب های شیشه ای

آدم های قـرن انتــظار ...

 

بیـــا تا کمی هم عشــق را تجربه کنیم،

میــان این آشفتــه بازار هـوس های خیـابانی ...

[ جمعه 8 دی 1391برچسب:,

] [ 22:3 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

دانلود آهنگ جدید